☺☺☺شاهدیا☻☻☻

☺☺☺شاهدیا☻☻☻

این وبلاگ مال همه بروبچ سرحال شاهدی
☺☺☺شاهدیا☻☻☻

☺☺☺شاهدیا☻☻☻

این وبلاگ مال همه بروبچ سرحال شاهدی

نحوه مرگ یزید

در نحوه مرگ یزید چند روایت متفاوت وجود دارد: روایت اول – سیدبن طاووس در لهوف می گوید: یزید روزی با اصحابش به قصد شکار به صحرا رفت. به اندازه دو یا سه روز از شهر شام دور شد، ناگاه آهویی ظاهر شد یزید به اصحابش گفت: خودم به تنهایی در صید این آهو اقدام می‌کنم کسی با من نیاید. آهو او را از این وادی به وادی دیگر می‌برد. نوکرانش هر چه در پی او گشتند اثری نیافتند. یزید در صحرا به صحرانشینی برخورد کرد که از چاه آب می‌کشید. مقداری آب به یزید داد ولی بر او تعظیم و سلامی نکرد. یزید گفت: اگر بدانی که من کیستم بیشتر من را احترام می‌کنی! آن اعرابی گفت ای برادر تو کیستی؟ گفت: من امیرالمومنین یزید پسر معاویه هستم. اعرابی گفت: سوگند به خدا، تو قاتل حسین بن علی(علیهماالسلام) هستی ای دشمن خدا و رسول خدا. اعرابی خشمگین شد و شمشیر یزید را گرفت که بر سر یزید بزند، اما شمشیر به سر اسب خورد، اسب در اثر شدت ضربه فرار کرد و یزید از پشت اسب آویزان شد. اسب سرعت می‌گرفت و یزید را بر زمین می‌کشید، آنقدر او را بر زمین کشید که او قطعه قطعه شد. اصحاب یزید در پی او آمدند، اثری از او نیافتند، تا این که به اسب او رسیدند فقط ساق پای یزید روی رکاب آویزان بود. روایت دوم – شیخ صدوق میفرماید: یزید شب با حال مستی خوابید و صبح مرده او را یافتند در حالی که بدن او تغییر کرده،مثل آنکه قیر مالیده باشند.بدن نحسش را در باب الصغیر دمشق دفن کردند. روایت سوم – هبی از محمد بن احمد بن مسمع نقل می‏کند که گفت: یزید مست کرد و بلند شد که بر قصد. اما با سر بر زمین خورد که سرش شکافت و مغزش آشکار شد. بلاذری در انساب الاشراف می‏نویسد: پیری از شامیان به من گفت: علت مرگ یزید این بود که او در حالت مستی بوزینه ‏اش را بر الاغ سوار کرد. سپس به دنبال او آن گونه دوید که گردنش شکست، یا چیزی در درونش [ احتمالا زهره اش] پاره گردید. روایت چهارم – در “الکامل فی التاریخ” آمده است : یزید بن معاویه در پانزدهم ربیع الاول سال ۶۴ قمری در اطراف دمشق به علت برخورد پاره‌سنگی که از منجنیقی پرتاب شده‌بود و به یک طرف صورت وی برخورد کرده بود به بیماری‌ای مبتلا شد و این بیماری مرگ وی را به همراه داشت. پس از آن، وی در قبرستان باب الصغیر که در حوالی همان شهر است دفن گردید.

راز جعبه کفش

زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد. پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.” پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد. سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟” پیرزن در پاسخ گفت: آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام .

فال عطسه

شاهدیا

شنبه

۱شنبه

۲شنبه

۳شنبه

۴شنبه

۵شنبه

جمعه

7-6

روز خوب میگذرد

کمی صبر کن

روز بدی داری

یک خیال

خواب تو را می بیند

نامه دریافت میکنی

کمی صبر کن

8-7

مواظب کارهایت باش

امروز خوشحالی

همان می آید

مواظب دوستانت باش

درموردت کنجکاوی میکند

دیدارغیر منتظره

فامیل میشوید

9-8

مطمئن باش دوستت دارد

دیدار

زدست۱ نفر ناراحت می شوی

دررویایی هستی ولی نمیدانی

مغرورنباش

جوابش رابده

زیبایی امامغرور

10-9

خوشحالی

می خواهد تو را ببیند

به تو فکرمیکند

خوابهایت به حقیقت می پیوندد

اتفاقی برایت می افتد

صحبت مهمی میشود

به مسافرت میروی

11-10

نامه دریافت میکنی

باتوصحبت میکند

دیداربا کسی که دوستش داری

با او رابطه برقرار میکنی

هرگز فراموشت نمیکند

دوست دارد تو را ببیند

با او رابطه برقرار میکنی

12-11

دعوا میکنی

دوستت دارد

به تو می اندیشد

از خوابی وحشت داری

به تو فکر میکند

دیدار

اولین عشقش هستی

13-12

دیدار

مواظب خودت باش

به آرزویت میرسی

غمگینی

هوشیار باش

خبر خوش

صحبت درباره توست

14-13

دیدار با کسی

به گذشته فکر کن

به آرزوهایت میرسی

بیش از حد کنجکاوی

به تو احترام میگذارد

دلت پیش اوست

به میهمانی میروی

15-14

یک اتفاق بد

زیبا به نظر می رسد

طرفداری از تو

فامیل میشوید

به حرف مردم اعتماد دارد

دوستت دارد

عاشق او میشوی

16-15

مهربانی می بینی

عجله در دوستی داری

یک سختی در راه داری

به زیبائیت نناز

از تو خوشش می آید

اذیتش نکن

او را میبینی

17-16

یک روزخوب و عالی

در کارهایت کمی ناراحتی

دوستت دارد

به فکر آرزوهای گذشته ات باش

درست فکر کن

بعدازظهر خوشی داری

مطمئن باش اولین عشقشی

18-17

به تو قکر میکند

در کارهایت به تو کمک می کند

صحبت در مورد توست

دیدار با کسی که دوستش داری

یک خبر جدید

مواظب اوقات باش

خیانت کار نباش

19-18

برای او ارزشمندی

صبور باش

ازدواج

نامه ای دریافت میکنی

دوست عزیزت می آید

تو را دوست دارد و نمیدانی

ازدواج

20-19

کمکش کن

منتظر باش

تهدید

منتظری

در تکاپویی

هیچ اتفاقی نمی افتد

درد دل می کنی مراقب باش

21-20

دیدار غیر منتظره

خیانت می کنی

کسی که سالها اورا ندیده ای

به فکر فردا باش

بعدازظهر خوشی داری

به کارهایش فکر کن

در رنج و سختی قرار می گیرد

22-21

درباره تو صحبت میکند

صحبت در مورد توست

یک شب ترسناک

مضطربی

صحبت درباره توست

خیانت کار نباش

کمی درباره خودت فکر کن

23-22

درباره تو صحبت کرده

به رفتارت اهمیت می دهد

یک اتفاق خوب

کسی راجع به تو حرف می زند

منتظر کسی هستی

دیدار

به حرف مردم اهمیت نده

24-23

در خواب تو را می بیند

خواب خوشی می بینی

خوابهای خوش

به فکرت می رسد

ازدواج

خوش بختی

مواظب خودت باش

ازدواج آهو و الاغ

آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟

آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسید : علت طلاق؟

آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت : شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه  
حاکم پرسید:دیگه چی؟
گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله
حاکم پرسید:دیگه چی؟
گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.
حاکم پرسید:دیگه چی؟.

 اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد؟

مرد جوان

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . 

پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند .

 پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی .